اون دخترتوی سرش پر از صدا بود
اون هرروز توی تموم روز به خودش میگفت
امروز دیگه نه بهاون فکرنکن
ولی هر شب دوباره بهونه میگرفت قلب اون
دوبارهپیاماش مرور میکرد
برای اون مینوشت اخه میدونست اون نوشته هاشو دوست داره
هر شب قبل اینکه به خواب بره میگفت
امشب بار اخره هیچی تغییرنمکنه چون
ولی هرروز باز همون تکرار میشد
نمی دونست باید چقدر صبرکنه تا اونو از یاد ببره
روزا خیلی قوی بود توی تمامروز
همه متعجب بودن کهاون هنوزچطورمیخنده
زیرلببرای خودش اواز میخونه
اون دختر خیلی خسته شده
اخر همه مکالماتش با همه تهش به اون ختم میشه
اون کسی که هرگزنیست
قطره های اشک هر شب ازچشماشسرازیر میشن
بدون اینکه بخواد
-.-.-.-.-
کلی متن نوشتم ولی به نظرم پست نکنم بهتره
بی احساسن چون از هفته پیش تا حالا کلی پست ارسال
نشده هست
فردا جواب نظرا میدم حوصلمبکشه یهسری وبلاگ باقی میزنم
گفتم یه پست بزارم فکرنکنید مردم
راستی بعد سال ها بلاخره یه اسم جدید کذاشتم رو پروفایل تلم
اختمالا اینجامهموناسم بزارم
(: میخوامبزارم الیزابت استراحت کنه
بشه فقط شخصیت اول داستان بانوی افسانه ای
بیش از حد دست منبودنش اونو درگیرمیکنه
ازخودشبودن دور میکنه
اسم جدیدم لی لی یانگه
با هیچ هدف خاصی گذاشتمباموبایلم
حوصلش نیست عکس اپلود کنم
شب بخیر
درباره این سایت